سرزمین من، آریای من

سخنانی از دکتر شریعتی:

 

1.مسئولیت زاده توانایی نیست ، زاده آگاهی است و زاده انسان بودن.

۲.دلی که از بی کسی غمگین است ، هر کسی را می تواند تحمل کند.

۳.ارزش عمیق هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.

۴.عشق به آزادی مرا همه عمر در خود گداخته است.

۵.اگر پیاده هم شده است سفر کن ، در ماندن می پوسی.

۶.خدا و انسان و عشق ، این است امانتی که بر دوش ما سنگینی می کند.

۷.قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.

8.هر کسی را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند ، بدان گونه که احساسش می کنند ، هست.

9.استوار ماندن و زیر هر باری نرفتن ، دین من است.

۱۰.وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغ ها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود.

۱۱.اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است.

۱۲.اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است.

۱۳.وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم.

۱۴.اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری.

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:, توسط الهه |

 

 

 

روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می
گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
یک اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم
ندارد.دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که
شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد...سوم هم می گوید :
انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از
روی اجبار انجام می دهد.بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او
پرتاب کرد.اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی
اوافتادند و او را به نزد خلیفه آوردندخلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت
: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان
درد می کند.بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟گفت : نهبهلول گفت : پس
دردی وجود ندارد.
ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری
ندارد.ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور
بودم و سزاوار مجازات نیستم.استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای
برخاست ورفت!!!


---
-----

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, توسط الهه |


روزگارا :

تو اگرسخت به من میگیری! باخبر باش ،که پژمردن من آسان نیست!

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, توسط الهه |

روی در سیگار فروشی، نوشته بود:

بهمن تمام شد

آزادی نداریم

تیر موجود است

 

                                            روحش شاد حسین پناهی

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, توسط الهه |

 

آنکه حقیقت را نمی داند فقط بی شعور است،

اما آنکه حقیقت را میداند وآن را دروغ می نامد تبهکار است

                                                       

                                                                    برتولت برشت   

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, توسط الهه |

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, توسط الهه |